در گذشته، کمک به دیگران یک «وظیفهی انسانی-فرهنگی» بود. مردم بر اساس هممحلی بودن، شناخت شخصی، حس نوعدوستی یا باورهای دینی، خودشون نیازمندان رو پیدا میکردن و مستقیم کمک میکردن. این رابطه، زنده و انسانی بود.
اما با شکلگیری نهادهایی مثلکمیته_امداد یا سازمانهای رسمیخیریه ، این رابطهی انسانی تبدیل شد به یک رابطهی نهادی و رسمی. حالا دیگه بهجای «منِ فرد»، این «نهاد» بود که مسئول شناسایی و حمایت از نیازمندان شد.
در ابتدا این نهادها میخواستن مسئولیت جمعی رو سازماندهی و گستردهتر کنن، اما کمکم یک جابهجایی ذهنی رخ داد:
انگار مسئولیت «از مردم گرفته شد» و «به حاکمیت سپرده شد».
نتیجه چی شد؟
وقتی عملکرد این نهادها دچار بیاعتمادی شد، یا مردم احساس کردن که پولشون درست خرج نمیشه، دیگه نه اون نهاد قابل اتکاست، نه حس وظیفهی فردی وجود داره. یعنی:
نه مردم مثل گذشته به کمک داوطلبانه برمیگردن،
نه سیستم توانسته اعتماد کافی برای ادارهی وظیفهاش جلب کند.
اینجاست کهبحران_معنا ایجاد میشه. مثلاً:
«آیا من هنوز عضوی از جامعهام؟ آیا رنج دیگران به من ربطی داره؟ آیا کمک به دیگران یه امر انسانی باقی مونده یا فقط یه انتخاب شخصیه؟»
از اینجا میتونیم به بحث «گسست اخلاقی»، «احساس بیتعلقی» و «گذر از فرهنگ همکاری به بیتفاوتی» برسیم.